حضرت عشق

حضرت عشق ، بفرما ! که دلم خانه ی توست

حضرت عشق

حضرت عشق ، بفرما ! که دلم خانه ی توست

تو گریزان از من

من به دنبال تو هستم تو گریزان از من

تو گریزانتر از امواج خروشان از من

 

باد پائیزی ام و فصل وزیدن هایم

میدود برگ به هر سو چه هراسان از من

 

کوچه ای بودم و با هر قدمت له گشتم

هان !!گذشتی همه ی عمر چه آسان از من

 

قصه ها از شب دیوانه شدن میگویند

شب رسیده است و تو بردی دل و ایمان از من

 

قطب هم نام من ای وصله ی ناجور افسوس

من به دنبال تو هستم تو گریزان از من

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهستان یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ق.ظ http://maham1.blogsky.com/

سلام . بسیار زیبا و رویایی بود .
ممنون از لطف کلام شیوای شما .
امید است چشمه ی الهام و فیض شما جوشان و پایا باشد ...

شمعی به اشک و آه می پرسد ز شعله
از حال من یک لحظه آگاهی نداری!
همچون بلایی بر سرم آوار گشتی
گویا به غیر از مرگ من راهی نداری
.....
لرزید شعله از کلام شمع و گفتا
از این سخن آشفته ام کردی تو ای دوست
من پرتوی از جسم بزم آرای شمعم
بود و نبود و هستیم از هستی اوست
.....
ما هر دو از یک درد در حال گدازیم
لیکن چنین دردی کمال افتخار است
از نور ما شادی بزمی پا گرفته
چون خاطرات عشق با ما ماندگار است
......
هر چند با درد و غم اندوه دوران...
ای کاش ما هم شعله ی یک شمع باشیم
با جلوه ای نورانی از افکار زیبا
شمع و چراغ آذین صدها جمع باشیم

مهام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد